loading...
خوش امدید
بهنام بازدید : 12 دوشنبه 03 آبان 1395 نظرات (3)

سلام دوستان من این سایت رو هک کردم و ادمین نیستمعینک 

میخواستم این وبلاگ رو خراب کنم ولی چند تا از مطالبشو خوندم خوشم اومد.

من عرفانم و عاشق دختریم به اسمه سارا اونم من رو دوست داره ولی الان یک هفتس ندیدمش نمیدونم دوستم داره هنوز یانه ولی اومید دارم دوستم داشته باشه من عاشقشم میخوامش و به قول پسر عمم هرچی که بخواد به زور الله اکبر هم که شده انجامش میدم 

ممنونم از ادمین عزیز که این وبلاگ رو درست کرد اره دوستان یک هکر هم عاشق میشه ماهم احساس داریم 

hacker mr 50%

بهنام بازدید : 23 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (1)

وباز هم«لـیلا   دوبـاره  قـسمـت  ابـن  الـسـلام  شــد »         

او   قــول   داده   بود   که   لـیـلا   نـمی رود            مال  مـن  است ،  بی من از  اینجا   نمی رود

او  قول  داده  بود  آدم  و حواش  می شـویـم            سوگـند  خـورده بود  که  فـرداش  می شـویـم

او  قول  داده  بود  که  موسی  رفـیق  ماست            عــیسی   شهود  پـاکـی  دامـان  ما  دو تـاست

ایـوب   را   بـه   خـاطـر  مـا   آفـریـده  اسـت            کـشـتـی  نـوح  را  طـرف  مـا  کـشـیده  اسـت

تـرسی   نداشـتـیـم   کـه   از   بـت پـرست هـا            مـردی  تـبـر   به   دست  فـرستاد  پـیش   مـا

او   قـول   داده   بـود   فـقـط   عـاشق   مـنی            عـلـم   مـنی   شـعـور   مـنی   مـنـطـق   مـنی

آخر  خداست  هر  چه  بخواهد چه خـوب ، بد            بـی  اذن  او  كه  رود  به  دریـا    نـمـی رود

اما    عجیب   رود   به  دریا  رسید و  رفــت             بر  صورت  زمخت  زمین  پا  کشید و رفـت

فـردا  رســیده اسـت ،   تـو  رفتی  بدون  من            حالا  تـویی  که  تـشنه  ترینـی  به  خـون  من

فـــردا  رســیــد  و آدم  و  حــوا  تــمـام  شــد            « لـیلا   دوبـاره  قـسمـت  ابـن  الـسـلام  شــد» 

«لـیلا   دوبـاره  قـسمـت  ابـن  الـسـلام  شــد »         « دیگر   تمام    شد   گل    سرخم  تمام   شد »

 مـوسی عـصاش را سر ماها شکـست و  رفـت           با هـر دو دست زد سر ما را شکـست و  رفـت

وقــتـی  كـه  دیـد  كـار  من  و  تو  نمی شـود             از روی عرشه ، نوح خودش را به خـواب زد

ایـوب  ـ  بر خلاف  هـمیـشه  ـ  عـجـول  شــد             آتـشـی  بـر  مـن  زد  و  بـاران  نــزول  شـــد

قـوم  یـهـود  بود  و  ســراســر  شـلـوغ  بـود            عـیسی  زبان  گـشود  که  مــریـم  دروغ  بود

مرد   تـبـر   به   دست   مرا   ترک   می کند             تـنـها   بـت   بـزرگ   مـرا   درک   مـی کـنــد

مـوسی  عـصای  معـجزه اش  را غـلاف  کرد            دیشب  خدا  به  ضـعف  خودش  اعـتراف  کرد

دیـگـر  خــودم   به  جای  خـدا  خـالـق  تـوام            از   این   به   بـعـد   مثل   خدا  عـاشـق  تـوام

اقـرأ  به  نـام  هـر  چـه  نـمی دانی  از  غـزل            لـیـلای  مـن   نگـو  کـه  پشیـمانـی  از  غــزل

اقرأ  به  نام  لـیلی و مـجنون  که قـرن هاست           تـمـثـیـل  هـای   واقـعــی   اشــتـیـاق   مـاســت

لـیـلا   تو   اولـیـن   زن   مـبعـوث   عــالـمی            چشم   حسود   کور  ،   تـو   نامـوس  عـالمـی

از   ابـرها   بــخـواه   كه  بـاران   بــیـاورنــد            حـالا   بـلـنـد   شـو   هـمه   ایـمان   بـیاورنـد

از   سـرزمـیـن   ابـرهـه   تا   فـیـل   می وزد            از   روشنای   چـشم   تو   انـجـیـل   می وزد

حالا   حـجـاز   دامـنـه ی   روسـری   تـوست            این  سرزمین   کودکـی   و   مادری   تـوسـت

بـا   پـیـروان   واقـعــیـت   خالـصـانه   بــاش            تبلیغ  عــشـق  کن   غـزلی   عـاشـقانه   باش

بیت  الـمـقدس  تـو  هـمین  چشم های  توست           عـشق ،  آفریدگار  تو هست  و  خدای  توست

دور  خودت  بگرد  و  خودت  را  طواف  کن             بـر  گـرد آن  لـبان   صـورتیت  اعـتکاف  کـن

لـبـیک  لا  شـریک  لـبـت  جـز من  و خـودت

لـبـیک  لا  شـریک  لـبـت  جـز من  و خـودت

بهنام بازدید : 28 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)

گفتمش : کُشتی مــــرا بر گـــردنت خــــون منست

گفت : از جــآن بگذرد آنکس کــــه مفتون منست

گفتمش : با بــوسه ای کــردی زخود بیخود مـــرا

گفت : این خاصیت لبهـــــای میگــــــــون منست

گفتمش : عشق تـــو عالمگیر کـــرد افسانـــــه ام

گفت :این افسانـــــه سازیها ز افســــــون منست

گفتمش : من والــه و شیــدا و مجنـــــون تــــوام

گفت : شهـــری والــــه و شیــدا و مجنـون منست

گفتم ای گل رسم قانــــون نکویـــان چیست ؟گفت

بیوفـــائی رسم من، بیـــــــداد قانـــــــــون منست

گفتمش : چون طبع من قـد تو موزون است گفــت

طبع موزون تــوهم از قــــــد مــــوزون من است

بهنام بازدید : 23 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)

همراه عاشق

 

به نام خدایی که عشق را به زیبایی آفرید

 

گفتم:

نمی دانم که در قید که هستی؟

طرفدار خدا یا بت پرستی؟

نمی دانم در این دنیای محشر

به چه عشقی چنین ساکت نشستی

 

گفت :

طرفدار خدای عشقم ای یار

از این عاشق کشی ها دست بردار

که کار بت پرسته ، بی وفایی

نه من که غصه مه درد جدایی

 

گفتم:

خدا را با تو هرگز نیست کاری

که تو خود ، ناخدای روزگاری

به روی زورقی درهم شکسته

مثه ماهی ، که رو ابرا نشسته

 

گفت:

اگر من ناخدایم ، با خدایم

نکن تو از خدای خود جدایم

به تو محتاجم ای یار موافق

به تو محتاجم ای همراه عاشق

 

گفتم:

خدای عشق تو ، داره خدایی

که تو دینش ، گناهه بی وفایی

بگو رندانه می گویی ، صد افسوس

تو نور مایی و من نور فانوس

تو هشیارانه گفتی یا ز مستی؟

نفهمیدم که در قید که هستی؟

 

گفت:

من غرق سکوتم تو بخوان

قصه پرداز تویی

من هیچم و پوچم تو بمان

سینه و راز تویی

به تو محتاجم ای یار موافق

به تو محتاجم ای همراه عاشق

 

 گفتم نه ........

من غرق سکوتم تو بخوان

قصه پرداز تویی

من هیچم و پوچم تو بمان

سینه و راز تویی

من روبه زوالم ، دم آغاز تویی

 

به تو محتاجم ای یار موافق

به تو محتاجم ای همراه عاشق



بهنام بازدید : 26 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)

با خوشدلان مگوئید اسرار می پستی

کانان خبر ندارند از گریه های مستی

 

ساقی ز بار هستی بر لب رسید جانها

جامی بیار و بستان ما را ز دست هستی

 

شیخم به طعنه گفتا دین تو چیست؟ گفتم :

گر کافرم نخوانی مستی و می پرستی

 

خاکم که در بلندی بازیچۀ نسیمم

یاران رها کنیدم در تنگنای پستی

 

شرمم نمی دهد ره بر آستان وصلت

کز کوته آستینان ناید دراز دستی

بهنام بازدید : 23 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)

 

هر جا که سفرکردم ، تو همسفرم بودی

وز هر طرفی رفتم ، توراهبرم بودی

با هر که سخن گفتم ، پاسخ زتو بشنیدم

برهرکه نظر کردم ، تو درنظرم بودی

در خنده ی من چون گل ، درکنج لبم خفتی

درگریه ی من چون اشک ، درچشم ترم بودی

در صبحگاه عشرت ، همدوش تو میرفتم

در شامگاه غربت ، بالین سرم بودی

آواز چو می خواندم ، سوز تو به سازم بود

پرواز چو میکردم ، تو بال و پرم بودی

هرگز دل من بر تو ، یار دگری نگزید

گر خواست که بگزیند ، یار دگرم بودی

بهنام بازدید : 24 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)
                                            یادمه بچه بودیم، تو گذشته های دور

   
اون زمان که قلب ما پر بود از شادی و شور


روزی که تو را دیدم موهاتو بافته بودی


با گل سفید یاس ، گلوبند ساخته بودی


بعد از اون روز قشنگ ، از خدا رازی شدم


از دم صبح تا غروب با تو همبازی شدم


چه روزهای خوبی بود ، ولی افسوس زود گذشت


تا یه چشم به هم زدیم ، روز و هفته ها گذشت


یادمه روی درخت دو تا دل کنده بودیم


سال بعد ، از اون کوچه ما دیگه رفته بودیم


شاید اون دلا دیگه خشکیده رو ساقه ها


شاید هم بزرگ شده زیر بال شاخه ها


چه روزهای خوبی بود ، ولی افسوس زود گذشت


تا یه چشم به هم زدیم ، عمرمون مثل باد گذشت 

 

 


بهنام بازدید : 46 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)

چه كند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟

چه كند با دل افسرده من لاله به باغ ؟

من چه دارم كه برم در بر آن غیر از اشك ؟

وین چه دارد كه نهد بر دل من غیر از داغ ؟

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

می برد مژده آزادی زندانی را ،

زودتر كاش به سر منزل مقصود رسد

سحری جلوه كند این شب ظلمانی را .

پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید

شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش

روح آزرده من می رمد از بوی بهار

بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

كاروانی همه افسون ، همه نیرنگ و فریب !

سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان

بخت بد ، هرچه كشیدم همه از دست حبیب

دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار

به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !

آن بهار است كه بعد از شب جانسوز فراق

به هم آمیزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !


بهنام بازدید : 21 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)

در شعر من چرخی بزن ای هد هد دیوانه ام یاری کن اینک قلب را ای مستی بی باد ه ام ما را به دریای جنون گه می کشی گه میروی با من نکن ای جان من ! تو شمع ومن پروانه ام در وادی بی صبر خویش هم تاز من زین مرگ باش افسرده تر از من نگو ،دیدی ولی زندانی ام! آخر شبی از درد خویش فکری کنم بر مرگ خویش! خود را می آویزم به دار درمانده و شیدایی ام! رفتی فلک بر کار خویش از یاد بردی یار خویش دستی به دل داری و من ابری به دل بارنی ام همصحبت دیوان شدی ای وای بر دنیای خویش مردی کن و ما را ببخش همصحبتی پنهانی ام! با ما نکردی تو جفا کشتی مرا تو در خفا زین رسم را با خود ببر من زاده ی تنهایی ام

بهنام بازدید : 21 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (1)

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم‌آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

قیصر امین پور

بهنام بازدید : 20 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)


وقتی که خوابی نیمه شب، تو را نگاه می‌کنم
زیبایی‌ات را با بهار گاه اشتباه می‌کنم

از شرم سر انگشت من پیشانی‌ات تر می‌شود
عطر تنت می‌پیچد و دنیا معطر می‌شود

بهنام بازدید : 23 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)
چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی! 
چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !
چه كودكانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یك كلمه مرا ترك كردی !
 چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد!
 چه بیرحمانه! من سوختم

بهنام بازدید : 18 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)

ر این توهمات پیچ در پیچ خاکستری

شاید که دستی سرخ

کبودی گونه های تاریخ را مرهم می نهد

در همین نزدیکی

زیر بار تکرار ثانیه هایی که مدام

چنگ در گریبان هم می زنند

دستی سبز از طراوت گونه ها ی فقر

تیله های بلورین دلی شکسته را

سوال می کند!

شاید که این هجوم کهنه می خواهد

از حلقوم نقره ای آلونک های سر به فلک کشیده

سهم عریان و لخت اندیشه هایی که در باد

بر خود می لرزند را

بستاند

شاید که آن پر نور ترین ستاره

و تمامی ستارگان دیگر

که در قلبشان ذره ای عدالت موج نمی زند

توهمات نورانی ای هستند

که در درون با سیاهی آمیخته اند

شاید که اوج لذت این ستاره ها

به تولد سیاه چاله ها ختم خواهد شد

کاش سیاه چاله ها هم به صداقت قاصدک ایمان می آوردند

کاش قاصدک ها هم می توانستند معجزه کنند

آن وقت شاید آن پرنورترین ستاره

می توانست 

عدالت را استنشاق کند

وشاید که عدالت از شیقه های زمان بالا می رفت

و دیگر ثانیه ها دست در گریبان هم نمی کردند.

بهنام بازدید : 29 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)
آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را اگر می بارد برچتر آبی تو
و
چون تو نماز خوانده ای،
خداپرست شده ام .

بهنام بازدید : 17 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)
می دانی؟
 
یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است
 
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

...
 ... باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند.
بهنام بازدید : 20 شنبه 25 شهریور 1391 نظرات (0)
دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی آسمان 
مهربانی دست هات
...
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان.
نمی دانستم دلتنگیت
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری 
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم.
گفته بودم دوستت دارم؟
بهنام بازدید : 24 جمعه 24 شهریور 1391 نظرات (0)
در شب کوچک من , افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست
 
 گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم 
من به نومیدی خود معتادم
 
 
 گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
 
  در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها , همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند 
  
لحظه ای
 و پس از آن , هیچ
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد 
باز میماند  از چرخش
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و تست
  
 
ای سرا پایت سبز
      دستهایت را چون خاطره ای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
ولبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    قالب LOVE341چه طور است؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 25
  • بازدید کلی : 852